کاری از
حسین برمایون
به یاد شایان حامدی
حالا بعد از سال ها دوري از شهر زادگاهش به هر چيز آشنا ، مات و سرد نگاه ميكرد و آن شور و شوق اوليه جايش را به بهت و ناباوري داده بود.دو طرف جادهي ورودي شهر ، توي دشت بي انتها تانك هاي سوخته كنار دكل هاي ديده باني فرو ريخته ، و لولهي توپ هاي ضد هوائي كه رو به ماه نشانه رفته بودنند به چشم مي خوردند و جاده كه پيج مي خورد انگار اشباح سرگردان ، به اتوبوس نزديك و دور ميشدند و خانه هاي روستائي كپري با كوچه هاي تنگ و باريك لا به لاي نخل هاي بلند سوخته توسري خورده و حقير بودند. با خودش فكر كرد يعني اين همه چيزي بود كه سالها آرزوي ديدنش را داشتم. لندن لندن كوچيكه هيچ وقت آفتاب در امپراتوري بريتانيا غروب نميكند راست ميگفتند آفتاب هيچ وقت تو آبادان لندن كوچيكه آفتاب امپراتوري تخم انگليسي هاي معصيت كار راستي لندن هم بعد از جنگ اينقدر درب و داغان شده بود
حالا هوس سيگار كرد اما ديد تا بخواهد از جيبش پاكت سيگار را دربياورد بايد مسافر كنار دسيتش را بيدار مي كرد كه صداي خروپف اش همه جا را پر كرده بود.ديد بايد از خيرش بگذرد و گذشت.
اتوبوس كه روي پل ورودي شهر رسيد از پشت پردهي پنجره ديد آب گل آلود با جريان تندش به پايههاي لرزان پل ميخورد و تو پائين دست رودخانه سيلاب داشت تخته پارهي لنج هاي به گل نشسته را با خود به طرف خليج مي برد. اتوبوس كه روي دستاندازهاي پل به تكان تكان خوردن افتاد ترسيد فرمان از دست راننده جدا شود و از آن بالا به داخل رودخانه بهمنشير سقوط كند.
جنازه ج ن ازه تو آبه
دست به اش نزن قايق چپ مي شود
شايد زنده باشد
دشمنه سرباز دشمنه
اما اين كه صورتش تو آبه... از كجا مي داني كه ...
خفه شو مگر نمي بيني كه باد كرده
به پشتي صندلي جلو چنگ انداخت و تا بهتر نفس بكشد آرام آرام شانه اش را از زير سر سنگين مسافر بغل دستي اش بيرون كشيد.با خودش فكر كرد چند سال از آن ماجرا گذشته است.هيجده سال نوزده سال.صورتش را ماهيها خورده بودنند حتما . احساس كرد عرق روي صورت و پشت لبش را خيس كرده است. از روي پل ورودي شهر كه گذشتند نفسي به راحتي كشيد و از پشت شيشهي پنجره شعلههاي دكلهاي بلند پالايشگاه را ديد كه آن دورها و از ميان مه رو به آسمان تنوره ميكشيدند. .ديد اگر باد بود شعلهي دكل ها رو به شهر تنوره ميكشيد نه انگار كه بخواهد همه چيز را به يك هوف به اتش بكشد.اما كتكراكر كمي آنطرف تر با نور خيرهكنندهاش انگار پرنده اي با بال هاي گشوده از آن بالا همچون فرشتهاي نگهبان به شهر نگاه مي كرد.خوب در يادش مانده بود كه زمان جنگ اسمش را گذاشته بودند ققنوس.خب شايد تمثيلي از وضعيت خودشان بود ،يك گروه پسر و دختر جوان داوطلبي كه توي حلقهي آتشي كه هر دم شهر را به كام خود ميكشيد عاطل و باطل مانده بودند و از سر ناچاري و به خاطر روحيه دادن به خود سرود مقاومت و جاودانگي ميخواندند.سرود دلخواه اشان انترناسيونال بود كه نم اشك را به چشمشان مياورد:
. برخيز اي داغ لعنت خورده ...
و صداها كه اوج ميگرفت موهاي تنشان سيخ ميشد و دست ها را به هم گره مي كردند
:روز قحطي جدال... پارچهنوشتهاي هم بالاي گودال جانپناه علم كرده بودند كه با شتاب و خطي كج و معوج روي آن نوشته بود چادر امدادي. بله سوسن بود كه يك شب وقتي همه ي شهر تو سكوت غمزده اي فرورفته بود از توي جانپناه بيرون آمده بود و با اشاره ي دست به آن دورها گفته بود: آنجا را نگاه كنيد...چه باشكوه.كي مي داند چيه؟ غلام تو ... غلام با آن چهره ي كودكانه ي بشاش اما آفتاب سوخته وتكيده از سگ دو زدن تو كوچه و خيابانهاي نيمه ويران سرش را بالا گرفت و به پالايشگاه كه داشت تو آتش مي سوخت نگاه كرد و گفت:آهان پدرم آنجا كار مي كرد...مي گفت عظمت پالايشگاه به همينه...چي بود اسمش...كت ...كتكرا...
پريده بود تو حرف غلام و گفته بود:كتكراكر...بعد رو به سوسن پرسيده بود : حالاچرا از غلام مي پرسي؟...اتويوس كه به ورودي شهر رسيد هوا دم داشت و مه همه جا را پوشانده بود و آسمان هنوز تاريك روشن بود.نفس كه كشيد احساس كرد گاز بدبوي آمونياك تمام ريه هايش را پركرد. خب تو اين شهر آدمهاي بومي از كودكي با بوي نفت و گاز بزرگ ميشوند. يك اعتياد همگاني پنهان.يك مشت افيوني دم از مردم و عدالت ... يادش آمد كه يك بار سعي كرده بود زنش را با زادگاهش و مردمي كه در ميان آنها بزرگ شده بود آشنا كند و چيزي بهتر از شعري كه زمان جنگ ورد زبانش بود به يادش نمانده بود .چشم هايش را بسته بود و با صداي بغض كرده خوانده بود : اينچنين با خروش و خشمش ـ شهربامدادان بپاي ميخيزد.خوشههاي كبود آتش و دود ـ روي شهر برهنه ميريزد.
زن لهستاني اش كه اشك توي چشم هايش حلقه بسته بود خيره بهاش زل زده بود و گفته بود: بس كن شجاع. من اصلا احساس خوبي از شعرهاي سرخ ندارم.
خيلي زود فهميده بود كه كلمات،ضرباهنگ و معني نهفته در شعر چقدر در گفتار حماسي و پرطمطراق او بيروح و حتا غيرقابل فهم از كار درمي آيد و آن وقت دست برداشته بود.حالا فكري بود كه آيا خودش قادر بود كه پس از اين همه سال دوري از زادگاهش، احساسش را به شهر و اين مردم به زبان شعري سهل و ممتنع بيان كند.البته كه فرصت زيادي نداشت تا به هر گوشه ي شهر سركشي كند و خاطرات روزهاي خوش و تلخ جوانيش را زنده كند( ـ به اش گفته بودند كه كارهاي اداري درخواست گذرنامه چند ساعته انجام ميشودـ واو را فرستاده بودند تا ازمحل تولدش گذرنامه بگيرد؟ بله درستش توفيق اجباري بود ) اماحالا كافي بود كه فقط خودش را از هر قيدوبند پيش ساخته ي ذهني رها كند و بگذارد محيط زادگاهش بي هيچ واسطهاي تاثير خودش را روي او بگذارد تا مگر دوباره شور و شوق نهفته ي شعر در وجودش جوانه بزند.درست برخلاف شعرهاي كتابي كه پيش از جنگ چاپ كرده بود و حالا هيچ كدام از آنها را به خاطر نداشت. وقتي خواهرش چند روز پيش نسخه اي از آن كتاب را بهاش نشان داده بود عرق سردي روي تنش نشسته بود. خط كج و معوج خودش را در صفحه ي اول كتاب شناخته بود ، با تقديمنامچهاي كنايي و اميدوارنه كه عشق آرماني را از هر عشق فردي والاتر دانسته بود.:به زهره عزيز تقديم شد. با اميد به اين كه در گذر زندگي عشق زودگذر و فاني را جايگزين زندگي جاودانه و عشق به همنوعان رنج كشيدهي خود نسازد.شجاع پنج -پنج پنجاه و هشت.ديد همه ي شعرها رنگ كار و خون و حماسه داشت،عشق هم اگر بود به مردم بود و زحمتكشان و ... بود. آه چه ساده لوحي كودكانهاي.
اما باز جاي شكرش باقي بود كه آن حرفها هيچ تاثيري روي خواهرش نگذاشته بود و او راه خودش را تو زندگي رفته بود. خواهرش گفته بود: حالا كه به خودم نگاه مي كنم با اين شوهر تن لش و عنين ـ راستش را بخواهي پشيمانم كه چرابه حرف هاي تو گوش نكردم و خودم را لااقل وقف ... گفته بود:دست بردار زهره ... فايدهي اين حرف ها چيه؟
حالا توي آن توقفگاه مه گرفته و تاريك و روشن ريههايش انگار در طلب سيگار داشت بهاش فشار ميآورد اما رانندهي تاكسي حتا فرصت فكر كردن هم به اش نداد و كيفش را از دستش درآورد و از لابه لاي مسافرهاي خوابآلود پيشاپيش به طرف تاكسي رفت. همان طور سيگار به لب رفت روي صندلي عقب ولو شد به اميد آن كه راننده سيگارش را روشن كند. اما راننده ظاهرا هيچ نشاني از سيگاري بودن نداشت.روي داشبورد جلو از سيگار و كبريت خبري نبود. شايد به مرور عادت سيگار كشيدن توي تاكسي نيز مثل خيلي چيزهاي ديگر عوض شده بود.همان طور كه راه ورودي شهر عوض شده بود، پل پيشساختهي نظامي روي رودخانه كه با اتوبوس پشت سر گذاشته بودند و حالا هم جاده ي شني كنار شط كه به موازات جاده ي قديمي ساخته شده بود هيچ كدام قبل از جنگ وجود نداشتند.بله جنگ به سرعت پيش آمده بود و روي همهي دوران شاد كودكي و بعد بلوغ جواني و عشقهاي زود گذر و پياپيش را پوشانده بود،آري جنگ و بمباران شهر و آوارگي مردمي كه به سختي جاكن شده بودند، همهي اين خاطرات در ذهنش آنقدر فشرده شده بود كه انگار از يك خواب كوتاه پر از كابوس پريده باشد.
از توي آئينه جلويي به رانندهي خواب آلود نگاه كرد و داد زد:داري من را كجا مي بري؟
راننده همان طور كه سرش به گرفتن موج راديو گرم بود گفت:از كجا بدانم من؟ شما مسافري ...واسهي من فرقي ندارد كه؟ وقتي به خودش آمد و رديف خانههاي كپري آن طرف رودخانه را ديد كه هنوز زير نور چراغ نفتي سو سو مي زدند خيالش راحت شد . تا خودش را آرام نشان بدهد پرسيد: اما آن پل روي رودخانه... و اين جاده ... اين چيزها نبود آن وقت ها؟درست مي گويم؟
: نمي دانم آقا... من كه تو جنگ اينجا نبودم ...فقط شنيدم ، كه عراقيها تا همين دور و بر رسيده بودند. راست و دروغش گردن خودشان، نشنيديد شما؟
خودش ديده بود كه عراقيها تا اين طرف شط هم آمده بودند.شهر تو محاصره و زير بمباران سنگين توپخانهي دشمن بود كه با يك كوله پشتي پياده راه افتاده بود تو جاده ي خارج شهر و دمدماي غروب به روستائي رسيده بود كه لنجي آماده ي سفر كم كم داشت از ساحل جدا ميشد.آن روزها شهر در آستانه ي سقوط بود و فقط از راه آبي ميتوانست از شهر بيرون برود اما ترجيح داده بود به دوست هايش كه چادرهاي امدادي را توي كوچه و خيابان به حال خود رها كرده بودند و به خانههاي امن پناه برده بودند خبري ندهد تا فرارش را در هالهاي از رمز و راز بپوشاند. هنوز يادش بود كه شب از سوز سرما به تاريكي خن لنج پناه برده بود اما صداي پت پت موتور و بوي سرگيجهآور گازوئيل قابل تحمل نبود.ناخدا لنج را از كنار خور هدايت ميكرد تا گرفتار بمبافكنهاي دشمن نشوند.آخر چوافتاده بود بمبافكنها از ماموريت كه برميگردند سرراه مسافرهاي لنج ها و قايق ها را به رگبار ميبندند.وقتي آخر شب آب پائين رفته بود ناخدا و جاشوها با چوبهاي بلندي كه تو گل وشل فرو ميكردند لنج را به طرف آبهاي عميق برده بودند تا به گل ننشيند.آن شب شط تاريك و بيانتها بود و لنج انگارسياه مستي گمشده دور خودش ميچرخيد و آن دورها توي خشكي پالايشگاه داشت تو شعله هاي آتش ميسوخت و از آسمان موشك و بمب انگار باران شهاب روي شهر ميباريد.اما خوب يادش بود كه كتكراتر انگار روئينتني از لا به لاي شعله ي آتش پالايشگاه پيدا و ناپيدا مي شد.وقتي به ياد آن روز ميافتاد نمي توانست حسرت نخورد كه كاش لااقل به سوسن خبر داده بود اما مطمئن نبود كه او با اين ترك نابههنگامـ و بي هشدار به ديگران ـ موافق باشد. آن شب تا دوباره آب شط مد بشود و لنج راه بيفتد رفته بود تو اتاقك چوبي كنار ناخدا نشسته بود.ناخدا با آن چشم هاي درشت سياه نگران قي گرفته يك دست به فرمان داشت و با دست ديگر قلياني شيشه اي را گرفته بود و با هر دمي كه مي گرفت عروسك هاي چوبي از لابهلاي انبوه دود پيدا و ناپيدا مي شدند و به هم ميخوردند و روي سطح آب ميامدند.گفته بود:زاير خوب سرگرمي راه انداختي ها.
ناخدا گفته بود:هابله.. اين جوري شرط بندي مي كنند جاشوها.بلكه وقتكشي كنند. يكيش سربازه يكيش نامزدش.مانده به اين كه ميل داشته باشي زنك روسوار بشود يا سربازه.خب كي بدش ميايد رو سوار بشود.بيا بكش تفريحه.
ني را به لب گرفته بود و با چند پك عميق دود را تو فرستاده بود اما عروسك سربازي كه انتخاب كرده بود زير نامزدش مانده بود و شرط را به ناخدا باخته بود.ناخدا گفته بود:بلكه هم بد نباشد آدم به ماديون سواري بدهد.جخ اين طوري شايد حال خوش بيشتري داشته باشد.البت كه طبيعت مرد با مرد توفير دارد.
هنوز خوب يادش مانده بود كه وقتي صبح زود با صداي مرغ هاي ماهي خوار از خواب پريده بود هوا روشن شده بود و شعاعي از نور آفتاب درون خن را نيمه روشن كرده بود و بعد ديده بود كه لا به لاي جنازه هايي خوابيده بود كه به جاي كفن توي پتوهاي چهارخانه پوشيده شده بودند و ان وقت فهميد كه تمام شب سرش را روي سينهي جنازه ي دختري گذاشته بود كه خيس خون بود و و تنش بوي روغن بچهكوسه ها را ميداد . پس از اين همه سال هنوز بوي جنازه زير دماغش بود و هميشه آن را با خودش به اين طرف و آن طرف برده بود.بيشتر توي رختخواب بود كه بوي جنازه زير دماغش ميزد. اين اواخر كنار زنش بو را شديدتر احساس مي كرد. يك جورهاي بوي ناي بدن يا استفراغ بود كه با بوي باروت و مد شط درهم شده بود.شايد جنازه، جنازهي دختري نوبالغ بود كه هنوز دوره اش تمام نشده بود و حالا كه داشت به آن روزها فكر ميكرد دوباره احساس كرد آن بو زير دماغش زد.
يك لحظه صداي خودش را شنيد كه توي اتاقك تاكسي پيچيد:.آقاي راننده لطفا... حالم حالم خوب نيست...
راننده صداي راديو را كم كرد و همان طور تو جاده ي خاكي راند و كمي جلوتر نگه داشت.بعد از توي آئينه جلو نگاهش كرد وگفت:چيشده؟. مسموم شديد؟
:نه.نفسم ...نفسم بالا...نمي آيد.
: آسم داريد شايد؟
:نه. نمي دانم... حساسيته شايد.
:.غريبه ها به بوي گاز پالايشگاه عادت ندارند. چطوره آبي به سروصورتتان بزنيد؟
گفت: مي خواهم پياده بشوم..نزديك بيست ساعت توي اتوبوس بودم.بايد يك گوشهاي پيدا كنم خودم را سبك كنم.
راننده كه حالا نيم تنه برگشته بود و داشت تقلا ميكرد چراغ سقفي را روشن كند تا اتاقك از تاريكي بيرون بيايد گفت:ها په بگو تنگم گرفته ولك.وبه خنده كه افتاد صدايش خش دار شد: بپا يك وقت روي مين پا نگذاري ها.
نفهميد راننده به اش هشدار داده بود يا فقط خواسته بود يك شوخي ساده بكند. زياد از ماشين فاصله نگرفت و رفت كنار درخت نخلي ايستاد و همان طور كه داشت خودش را سبك مي كرد با ترس و لرز به دوروبرش نگاه انداخت. جاده ي شني باريك انگار ماري صحرائي از كناره ي شط و از ميان نخلستان پيچ و واپيچ خورده بود و كمي جلوتر در لابه لاي انبوه درختان سوخته و بي بار گم مي شد و هيچ نشاني از يك جاده ي واقعي نداشت و صداي امواج رودخانه كه به سيل بند ها مي خورد و سايه ي نخلهاي كوتاه و بلند كه روي جاده افتاده بود نقش هاي درهم برهمي ساخته بود كه درست و حسابي وهمآور بود. شايد هيچ چيز در دنياي كودكيش، كه تا به ياد مياورد نزديك نخلستان ها زندگي مي كردنند، به اندازه ي شط گلالود و نخلستان هميشه سبز او را چنان دچار حالت دوگانه ي جذبه و سرخوشي و وهم و ترس نميكرد.بله.از سرخوشي روزهاي بلند و طولاني تابستان گرم و تفت زده ي مناطق استوائي كه از زمين بخار بلند مي شد و سقف كوتاه آسمان كه هميشه مه گرفته بود هيچ چيز بالاتر نبود كه با تن هاي داغ و تب زده ساعت ها به آب ميزدنند،و آن گاه با رنگ باختگي خورشيد كه انگار توپي آتشين كمكم پشت نحلستان پائين مي رفت و بعد انگار حفره اي در شط آن را به داخل مي كشيد،تمام ميشد.تو راه برگشتن بود كهوقتي از قافلهي بچه ها عقب ميافتاد وهم و وحشت به سراغش مي آمد.ترس از عبور از روي نخل هاي كه به جاي پل روي نهرها مي گذاشتند و توي تاريكي قادر نبود از روي آن بگذرد و ناچار مي شد سينه خيز و بينگاه به جريان تند مد آب كه تا زاويش مي رسيد،خود را به آن طرف برساند،و بدبختي آن كه آن پل هاي درختي كم هم نبود.وقتي نرمه بادي تو درختها مي افتاد و صداي خش خش سايش سرشاخه ها بلند مي شد بهتر بود كه با خودت حرف بزني تا صداي سگ هاي ولگرد را نشنوي.اما هيچ چيز ترسناك تر از گذشتن از كنار گورستان متروكه اي نبود كه ديوار كاهگليش خراب شده بود و نگهباني يك چشم و خميده روي عصا بالاي سنگ قبري انگار مجسمه اي سنگي به درودست خيره بود...
وقتي برگشت روي صندليش نشست ديد راننده لامپ سوختهي سقفي را جلوي داشبورد گذاشته بود و حالا صداي خشخش گوشخراش راديو اتاقك را پر كرده بود.
هنوز سيگار خاموش لهيده را لاي انگشتها نگهداشته بود. وقتي ماشين از جا كنده شد و كمي بعد از لا به لاي نخلستان گذشتند و توي خيابان اصلي پيچيدند ساختمانهاي نيمه ويران به شتاب از جلو چشمش گذشت.آن خانههاي يكدست قرينه با سقفهاي شيرواني اخرائيرنگ وآن ميدانچه هاي سرسبز با مغازههاي زرق و برقدار اطرافش ديگر هيچ نشاني از شادابي وهياهوي گذشته را نداشت.
ناگهان احساس كرد بايد چيزي بگويد اما راننده ظاهرا هوش و حواسش به صداي خواننده مرد عربي بود كه از لابهلاي صداي خشخش به گوش ميرسيد.راننده تا صداي صافي از راديو دربياورد پيچ را به راست و چپ پيچاند اما صدا فرق چنداني نكرد. پرسيد:ببينم آقاي راننده هيچ مي داني چي ميخواند؟منظورم اين كه زبانشان را ميفهمي ؟
راننده گفت: داستان فال قهوه به زبان ما.شاعر سرزمين جنگ زده اش را به زني زيبا اما آشفتهمو تشبيه ميكند كه... شما چي؟ چيزي سر در مي آوريد؟
گفت:نه.امايك كسي رامي شناختم كه صداي خوبي داشت وترانه ي موردعلاقهاش همين بود. امااين حرف خيلي پيشه... زمان جنگ بود.
آره همان ترانهي مورد علاقهي سوسن بود. داستان فال قهوه( وقتي فنجان وارونه اش را برداشت و نگريست اشك در چشمانش حلقه بست.گفت پسرم در زندگيت زني ميبينم با چشمان سياه...و آشفته مو...)
به ياد شبهاي افتاد كه بالاي گودال جانپناهي كه تو باغ ملي كنده بودند دورتادور مينشستند و سيگاري را دست به دست ميكردند و بعد هر كسي ترانهاي ميخواند. ...صداي نرم و مخملي سوسن صداي ديگران را از سكه انداخته بود،كلاس آواز رفته بود و پيش از انقلاب تو راديو چند باري ترانههاي معروف روز را بازخواني كرده بود.بعد با بورسيهي كه شركت نفت به فرزندان كاركنان خود ميداد به انگليس رفته بود كه موسيقي بخواند اما حاصل اقامت يازده ماهاش در شهر منچستر فقط شركت در تظاهرات و ميتينگهاي دانشجويان ناراضي و انقلابي كنفدراسيون بود.يكماه قبل از پيروزي انقلاب همراه با خيل دانشجويان به شهر خودش برگشته بود تا به عنوان پيشقراولان زحمتكشان به رسالت تاريخي خود عمل كنند.،با كولهپشتي كه بجز لباسهاي شخصي پر بود از جزوههاي ريزچاپ كه قرار بود با به كار بستن آنها دنيا را به كام زحمتكشان كنند.(طبقهي كارگر چيزي به غير از زنجيرهاي دست و پاهايش ندارد كه... )
حالا انگار هالهاي از دود و مه چهرهي سوسن را پوشانده بود كه نميتوانست خوب او را به ياد بياورد اما موهاي پرچين و شكن طلائياش حتا تو غبار و خاك و دود تلالوئي داشت كه چشمها را خيره ميكرد.از بخت بد توي آن بيآبي و خاك و دود جنگ مراقبت از موي بلند دشوار بود.درست يكماه از جنگ گذشته بود كه توي چادر امدادي با قيچي خودش را از شر موها راحت كرد. وقتي از چادر امدادي بيرون آمده بود داد زده بود: رفقا موهايم را رزا لوگزامبورگي زدم.بهام ميايد؟ يكي از دخترها گفته بود:پرولتريزه شدي حالا. همان شب خبردار شدند كه نيروهاي عراقي از رودخانه گذشته اند و شهر را نعلي شكل محاصره كرده اند. سوسن با آن شلوار خاكي رنگ و پيراهن چيني و موهاي كوتاه رزا لكزامبورگي توي خاك و گل جانپناه از ترس و فشار عصبي به گوشهاي خيره شده و دهانش انگار دهان نوزادي شيرخواره باز مانده بود.خب خودش هم حسابي ترسيده بود اما بالاخره او مسئول آن پنج شش نفر ( ـ آن پسري كه تركش خمپاره كلكش را كند اسمش چي بود؟ـ) دختر و پسري بود كه چادر امدادي به پا كرده بودند تا به زخمي ها ، پيرمردها و پيرزن هاي كه جاكن نشده بودند،و...كمك كنند و احيانا در مقابل دشمن سلاح بردارند و از شهر دفاع كنند اما خيلي زود شهر كم كم به قرق نظامي ها درآمد بود و حالا به آن ها هم به چشم دشمن نگاه مي كردند.
گفته بود:دوستان آماده بشويم تا همگي سرود انترناسيونال را يكصدا بخوانيم.رفيق سوسن شروع كن به خواندن تا ... نخوانده بود. گفته بود: يادم نيست.اصلا فايده اش چيه اين حرفها؟فقط كارمان شده شعر و سرودخواني ... نه. من نميخواهم اسير دست كسي بشوم.يكي به من ميگويد چرا ما بايد گوشت دم توپ بشويم؟
:اما اينجا شهر پرولتاريا و مقاومته... سقوط كردني نيست.نه رفيق نبايد روحيه و اميدمان را از دست بدهيم.حالا بيا به خاطر ...به خاطر آبروي خودمان يك كاري بكنيم.مهم فقط اين كه صدايمان را بشنوند.حالا هرچي دوست داري بخوان. ...همان ترانهاي كه پسره مجبوره براي نجات عشقش ... چي بود اسمش ؟ فال قهوه؟ آره همان را بخوان .دهان كوچك و لبهاي قلوه اي سوسن كه باز و بسته ميشود بغض راه گلويش را مي بندد...بعد ناگهان صدايش تو هجوم جيغ و فرياد و موج انفجار گم ميشود.نميشنود.
شنيد راننده مي گويد:كجا ميروي آقا؟هتل يا...
گفت:آره...نه. عجلهي ندارم..هنوز جائي باز نشده كه.
:ميل خودته.من كرايهام را ساعتي ميگيرم.لحن حرف زدنش خشك و جدي بود و هيچ نشاني از خونگرمي و صميميت بومي نداشت.بيشتر لحن ضديت با آدم هاي غريبهاي را داشت كه به حريم زندگي خصوصياش وارد شده باشند.تا به راننده نشان بدهد كه چندان هم غريبه نيست پرسيد:ببينم راستي هنوز مردم شهر با صداي فيدوس شركت نفت از خواب بلند ميشوند؟آخر خيابانها خيلي سوت و كوره؟ راننده از توي آئينه جلو با چشم هاي پفكرده و رگزده نگاهي بهاش انداخت وگفت:اي بابا فيدوس كجا بود ديگر.هنوز داشت دهن دره ميكرد و معلوم بود به انتظار مسافر تمام شب را توي ماشين چرت زده.وقتي با كف دست راستش خيسي چشم هايش را گرفت گفت:از من ميشنوي دنبال اين حرفها نباش ديگر.فيدوس؟
:آره خب. منظورم قبل از جنگه. آن روزها صداي فيدوس بود كه كارگرهاي شركت نفت را با دوچرخه هاشان ـ و ظرف غذاي كه از فرمان آويزان بودـ به خيابان ها ميكشاند. خيلي ديدني بود؟ به آن ظرفها چي ميگفتند خدايا ؟آره سپرتاس.بهاش ميگفتند سپرتاس.خدايا چه اسمي.
وقتي راننده سرتكان داد و هيچ نگفت فهميد لحن حرف زدنش طوري بود كه انگار گردشگري خوابزده و سمج ميخواهد به ازاي پولي اندك راهنماي محلي را بي وقت به حرف وادار كند تا از تنهائي دربيايد.حتما هم اين طور آدمها كنجكاويشان را لاي زرورقي رنگي مي پوشانند تا نشان بدهند كه احساسشان تصنعي نيست.اما او كه گردشگري غريبه و سمج نبود كه دستش رو شده باشد. خب درست بود كه بعد از سال ها و آن هم فقط به طور اتفاقي و يكروزه به انجا برگشته بود اما هيچ خودش را به خاطر اين تاخير طولاني مدت ملامت نميكرد.البته انتظار رفتاري گرم و صميمي از كسي نداشت همان طور كه آن روز كذائي انتظار نداشت مثل يك سرباز دشمن بهاش نگاه كنند واز شهر خودش فراريش بدهند.آن هم وقتي كه تو شهر مانده باشي تا دوشادوش ديگران از شهر دفاع كني.بعد از اين همه سال خيلي خوب يادش بود كه فقط درخت بيعار جلو خانه مانع شده بود تا نارنجك توي حياط بيفتد. تو روشنائي صبح ديده بود كه در آهني دولنگه ي خانه جا به جا از تركش نارنجك دستي سوراخ سوراخ شده بود.بله.آن شب فقط يك شاخه ي درخت بيعار از مرگي مبهم نجاتش داده بود.خب شايد گور به گور ميشد و جنازه اش هم هيچ وقت پيدا نميشد.وقتي به ياد جنازه هاي باد كرده ي سربازهاي عراقي افتاد كه عين لاك پشت روي آب شط شناور بودند و از كنار لنج به طرف پائين دست رودخانه كشيده مي شدند به سختي نفس كشيد و شيشهي پنجرهي طرف راستش را پائين كشيد.گفت:هوا بدجوري دم كرده.انتظار جوابي نداشت و فقط ميخواست حرفي زده باشد. نفسي عميق كشيد و باز ريههايش را از هواي آلوده به بوي گاز پر كرد: يعني هنوز اول صبحه.
راننده گفت: كجايش را ديديد آقا . سرظهر كه اصلا نميشود نفس كشيد از گرما.جخ شانس بياوريد برق داشته باشيم. جواب نمي دهد كولر هم تازه .اما خب شما كه انگار مسافر هستيد.
: درسته. غروب برميگردم.
:پس فرار ميكنيد زود ؟
:فرار چرا ؟ كاري ـ و جائي ـ ندارم كه بمانم.
:همين ديگر. خيليها اينطوري هستند. ميآيند و زود برميگردند. ميآيند دنبال خاطرات ...اما تحمل يكي دو روز بيشتر را ندارند. دوباره دهن دره ميكند و با كف دست خيسي چشمهايش را پاك ميكند و ميگويد: خب آدم عاقل هم برنمي گردد اينجا زندگي كند.
به خاطر مه غليظي كه شعاع ديد را كم كرده بود و چاله هاي كه يادگار انفجار توپ هاي دوربرد دوران جنگ بود سرعت كمي داشتند و بيشتر از ده بيست كيلومتر حركت نمي كردند. وقتي به ميداني كه پر از دست انداز بود رسيدند راننده سرعت را كم كرد و زيگزاگي چالهها را دور زد و بعد توي خياباني پيچيد كه از كنار ديوار پليتي پالايشگاه مي گذشت. گفت: شايد هم يك جاي بهتري پيدا كرديد . درست مي گويم؟
:بهتر كه چه عرض كنم اما خب آدم ريشه مي دواند تو هر خاكي. وقتي زهر خند راننده را توي آئينه ديد از فروتني بزرگمنشانهي خودش شرمنده شد اما حرفي بود كه زده بود و كاريش نمي شد كرد.
راننده گفت:از جادهي پشتي پالايشگاه ميروم. ـ اگر ايرادي نداره ـ آخر خيابانهايش كمتر چاله وچوله دارد.
دو طرف خيابان خانه ها يكدست و قرينه ي يكديگر بودند، با نماي آجرلندني و سرستون هاي كاشي فيروزه اي و حياط پشتي و درختهاي كنار و نخل تزئيني و پيچك هاي كه از ديوار شمشادي باغها بالا زده بودند و ظهرها سايه مي انداختند روي تابهاي دونفرهي رنگ شده و راه باريكه اي آسفالتي كه رو به ميدانچه ها در مي آمد كه دورتادورش مغازه هاي بود كه از داخل آنها بوي قهوه و آدامس بادكنكي نعناعي بيرون ميزد و همان دوروبر ايستگاه كارگران شركت نفتي بود كه با لباس كار يكدست سورمه اي و كلاه هاي ايمني سربي رنگ پا به پا مي كردند تا سرويس از راه برسد و حالا همين چيزها بود كه انگار پيچك هاي خودرو دورتادور پالايشگاه ريشه دوانده بودند.بله او هم ريشه دوانده بود. مادرش درست گفته بود كه آدم هم مثل گياه تو خاك تازه ريشه مي دواند.
خب بهتر از حرف مادرش چه حرفي داشت بزند.گياهي بود كه جاي دورتري از زمين خودش به خاك نشسته بود اما تو هر خاك تازه اي ـ هرچند بكر ـ ريشه دواندن به آن راحتي و آساني نيست كه ( با عبارت ـ خوش به سعادتت كه رفتي) غبطه و حسادت ديگران را برانگيزد.آخرچه كسي از زندگي سراسر آورهگي و رنج و مشقت يك بيگانه ي مشكوك و بي هويت در اين شهر و آن شهر كشورهاي سردسير قطبي خبر داشت؟حالا البته ديگر غريبه نبود و به قول مادرش ريشه دوانده بود.اما خب ريشه اصليش تو خاك اين شهر به بار نشسته بود و ناخواسته از خاك خودش بيرون كشيده شده بود.
اما حالا بعد از اين همه سال توي اين صبحگاه مه گرفته كه دوباره داشت همان خيابان ها و كوچه و پسكوچه هاي و خانه هاي قرينهي نيمه ويران را به چشم مي ديد احساس تلخكامي و نااميدي مي كرد.خوب يادش بود كه توي يكي از همين خانه هاي سازماني بود كه شبي ناگهان از ترس گلولهباران دشمن به رعشه افتاده بود و انگار كودكي وحشتزده از تاريكي به آغوش سوسن پناه برده بود و به دنبال آن كشف لذت جنسي را نصفه و نيمه تجربه كرده بود.حتما به قول روانشناس ها شرطي شده بود كه هنوز توي شبهاي سرد قطبي از صداي رعد و برق به رعشه ميافتد و تا به آغوش زنش پناه نمي برد آرام نميگرفت.بعد از اين همه سال هنوز وقتي به آستانه ي لذت كامل مي رسيد انگار سياهچاله اي او را در خود ميكشيد كه خيس عرق و وحشتزده از جايش ميپريد.مشكل، مشكل خودش بود و زنش از اين بابت گلهاي نداشت.به هر حال مردي قويبنيه و ظاهرا در صحت كامل جسمي بود و هنوز شور و عطش مردهاي مناطق گرمسيري را داشت اما زنش هم اين اواخر ديگر آن آدم هميشگي نبود و عطش سيرناپذيرش را از دست داده بود.شايد ايراد از آن گلوله ي چربي سفتي بود كه كم كم داشت زير سينهاش رشد ميكرد و حسابي ذهنش را مشغول كرده بود.فكر كرد اگر ان گلوله ي چربي به مرور به غده ي بدخيم سرطاني تبديل مي شد چه كاري از دستش برمي آمد؟ لابد با برداشتن سينه ها ـ وموهاي ريخته زير معالجه ي شيمي درماني ـ كم كم زنش هم مانند او از خير رابطه ي زناشوئي ميگذشت.لحظه اي در خيال زنش را ديد كه با لباس يكدست سفيد و موهاي كوتاه كنار شومينه نشسته بود و داشت بافتني مي بافت تا بچه هاي جنگزده ي افغاني زمستان بي شال و كلاه نمانند.
حالا از خير كشيدن سيگار گذشت و ان را از روي لبش برداشت و از پنجره بيرون انداخت.وقتي راننده از توي آئينه جلو نگاهش كرد و زير لب چيزي گفت كه نشنيد.گفت:نشنيدم چي گفتيد؟ اشتياق حرف زدن پيدا كرده بود اما راننده فقط سرتكان داد.
گفت:سيگار ميكشيد؟
راننده گفت:نه.شما راحت باشيد.كبريت نداشت و مطمئن نبود كه راننده هم داشته باشد.گفت:من يك چند وقتي تو اين خانه هاي شركتي زندگي كردم.اما از يكي چيزي سردرنمي آورم.
ديد بايد به اين مرد نشان مي داد كه ريشهي كنجكاويش مشتركات بومي است كه حالا شهر زادگاهش داشت كمكم آنها را در او زنده ميكرد و نه پرچانگي يك مسافرخوابزده .كيف چرمياش را از روي پاهايش برداشت و بعد خودش را كشاند پشت سر راننده و كمي خم شد و دستش را روي صندلي جلو ستون تنش كرد و از تو آئينه جلو به اش نگاه كرد و گفت: سردرنمياورم ماجراي اين لامپ هاي روشن كه جلو ورودي خانهها آويزانه چيه؟آخر فقط يكي اينجا يكي آنجا؟
:خب يك جور اظهار وجوده. نشانه ي بازگشت به شهر...و اين جور حرف هاست. .
:چه شاعرانه.
: گمان نمي كنم ترس و وحشت مردم از سارقهاي شبانه شاعرانه باشد.
:. من...من منظورم اين بود كه...
راننده پريد تو حرفش و گفت:مي دانم منظورت چي بود. خب شايد از ديد يك مسافر اين چيزهاي پيش پا افتاده جالب باشد.اما واقعا اين چيزهاي مسخره شاعرانه است؟
:خب من واقعا نمي دانم چي بگويم. امازندگي فراز و نشيب زياد دارد و...
:كدام زندگي؟شما يك مسافريد كه فقط ...
:.اما من هم تو همين شهر بزرگ شدم و ...
: آه. جدي مي گوئيد ؟
: منظورتان چيه؟
:ميگويم واقعا اينجا دنيا آمديد؟
:بله.هردو خواهر و برادر اينجا به دنيا آمديم.البته پدر و مادرم مهاجر بودند اما مادرم تا زنده بود خودش را اينجائي مي دانست.
اين حرف و پيراهن سياهي كه به تن داشت و ريش چندروزه اش هم باعث نشد راننده با او ابراز همدردي كند. حالا تا صميميت و زودآشنائي گمشدهاش را كه خصيصه ي مردم شهرهاي جنوبي بود به رخ راننده بكشد گفت:همين طرف ها زندگي مي كرديم. احساس مي كرد كه كم كم گرماي شهر استوائي زادگاهش داشت يخهاي روح و روانش را آب ميكرد.
:تا وقتي كه جنگ شروع شد و...
راننده گفت: تو اين مدت كمترمسافري ديدم كه كم كم حرف را به روزهاي جنگ نكشد.
تا حرف را عوض كند چسبيد به حرف راننده و گفت: راستش را بخواهيد به شما نمي ايد مسافركش باشيد.
: اما حالا كه هستم.عيبي دارد؟
:اصلا حرف عيب و خوبش نيست. من هم يك وقتي راننده آمبولانس بودم.
: پس ميخواهي بگوئي جنگجو نبودي ؟درسته ؟
: راستش را بخواهيد از بچگي اين دست شكسته و بدجوش خورده هميشه وبال گردنم بوده .
:اما انگار اين توفيق اجباري چندان هم به ضررتان نبوده؟
:ديگر حالا چه فرقي ميكند.
و تا حرف را درز بگيرد كمي جا به جا شد و از پشت شيشه نگاه كرد به پيرمردهاي دشداشه پوش كه سيگار دستپيچ ميكشيدند و از پشت سر زنهاي عرب سيني مسي به سر ميرفتند تا كنار خيابان بساط صبحانهي پنير و سرشير را براي كارگرهاي فصلي و مسافرهاي خوابزدهي كه اينجا و آنجا پلاس بودند، علم كنند. تا نشان بدهد دوست دارد حرفش را درز بگيرد.گفت: اول وقت ميخواهم به اداره شهرباني بروم.گمانم آن وقتها مركز شهر بود.
:خوب يادتان مانده هنوز.
: شايد علتش نوستالژي كه ما را...
: علتش چيه؟
:خاطره و اين جور حرفها منظورمه. شايد اگر شماهم سن وسالتان...مكثي كرد كه علتش شايد فرق وسط سر راننده بود كه حالا زير نور نارنجي تيركهاي كنار خيابان به اندازه ي يك كف دست خالي نشان ميداد.گفت:نمي دانم شما چندسال داريد...اما اگر آدمي بوديد كه بعد ازاين همه سال ...
راننده پريد تو حرفش كه:همين ديگر. شايد به قول شما نوستالژي باعث شد كه اين مردم به هواي گذشته دوباره برگردند به اين خراب آباد.
خراب آباد. حتما راننده داشت با زباني دو پهلو و كنايه دار به چيزي اشاره ميكرد كه او سالهاي زيادي بود كه ارتباطش را با آن نوع زبان از دست داده بود.آيا تفاوت زندگي در محله هاي شركت نفت و محله هاي عادي شهر كه هنوز جابه جا از خانههاي ويران،رد تركشهاي روي ديوارها و بوي گند فاضل آب پر بود توجيه اين اصطلاحي بود كه به يك اندازه از عشق و تنفر آكنده بود؟ خرابآباد به عوض آبادان؟ ما تو را ترك نگويم آبادان آبادان...سوسن گفته بود:يعني چه كه شهر را ترك نميكنيم.هر روز يكي دوتا از بچهها تركش ميخورند...حالا كه مردم رفته اند و كسي هم به ما اهميت نمي دهد.پس چرا بايد به انتظار مرگ بشينيم؟مگر تو مسئول گروه نيستي...خب يك كاري بكن...
گفت:البته كه من احساسم به اين شهر خيلي با شما فرق مي كند.من فقط به قول شما يك مسافرم.پس طبيعيه كه مجبور نيستم هر روز به گذشته فكر كنم.
از توي خيابان اصلي به يك خيابان فرعي كم عرض پيچيدند و كمي جلوتر به ميدانچهاي رسيدند كه وسطش يك دكل بزرگ مخزن اب ذخيرهي شهري بود.گفت:تازه دارم خيابانها را به ياد مياورم.بچه كه بوديم از اين مخزنها بالا ميرفتيم.فكر ميكرديم به آسمان ميرسد اما حالا خندهداره... به نظرم كوچه ها ،خيابانها،خانهها كوچكتر از آن وقتها ميرسد.شما هم متوجه شده ايد حتما؟
:من كسي را ميشناسم كه برخلاف شما وقتي به اينجا برگشت همه چيز را بزرگ مي ديد.نميدانم.شايد هم خودش بزرگ شده بود. هفت سال.هفت سال و يك ماه و ده روز..تمام آن مدت يك جاي خيلي كوچكتر،خيلي كوچك تر از آن چه فكركنيد زندگي كرد..
:آه .پس گرفتار بوده؟
: خب همه به هوشياري شما نبودند كه؟
:از كجا مي دانيد كه من هوشيار بودم؟
: ظاهرا كه دم به تله نداديد.
: شايد من آن شكار مناسبي نبودم كه خيال مي كنيد.رو برگرداند واز روي شانه به بيرون نگاه كرد تا نشان بدهد چيزي نظرش را جلب كرده است.يك دختر بچه كه گاوميشي سياه را با چوب از توي خيابان به طرف پيادهرو مي راند شايد بهانه ي خوبي بود تا حرف را عوض كند.
:.دارد ميبردش لب شط تابش بدهد. تاب را به جاي گردش ناخودآگاه به زبان آورده بود و حالا انگاراز كشف دوبارهي لهجه بومياش به هيجان آمده باشد گفت: من هم بدم نمي آيد يك تاب تو شهر بزنم.
راننده انگار حواسش جاي ديگري بود گفت:ديگر هيچ كسي نمي خواهد حرف گذشته را بزند... نيست؟
:من سال ها دور بودم از اينجا.كم كم حتا قيافهي مادرم هم يادم رفته بود.حالا هم كه برگشتم...خب حالا همه ديگر حرف از مدارا و اين جور چيزها ميزنند.
:مدارا؟ ها ها... هفت سال و يك ماه و ده روز.به زبان آسان ميآيد.
:آن وقتها سوءتفاهم هم زياد پيش ميآمد.اين محله چي بود اسمش؟
:اسم جديد يا قديمش؟
:فرق كرده؟
:آره.كاش فقط اسم خيابان ها تغيير ميكرد.آدمها هم ديگر آن آدمهاي سابق نيستند.شانس بياوري يك دوست يا آشناي قديمي پيدا كني.حالا تو بريم و بوارده با دمپائي و زيرشلواري بيرون ميآيند.باورتان ميشود؟
:خب ديگر مثل آن وقت ها زياده روي نمي كنند و پاچه ي شلوارها را نمي برند تا شلوارك درست كنند. ..ببينم شما سيگار نمي كشيد؟
: من سيگار ندارم.اما اگر كبريت مي خواهي تقديم كنم؟
دوتا سيگار روشن كرد و يكي را به دست راننده دادو گفت: چند ساعت بود هوس سيگار كرده بودم.و با اولين پك عميقي كه به سيگار زد تنش كرخت شد و احساس بيوزني كرد. سرش داشت گيج مي رفت كه چشمهايش را بست و كمي به همان حال ماند. سوسن مي گفت:هيچ چيز سيگار اول صبح نمي شود شجاع . لازم هم نيست تو اين دود و غبار جنگ آدم نگران سلامتيش باشد.اگر يك تركش ـيك تركش چند سانتي به قول مرادـ كار آدم را نسازد بالاخره يا اسير دست سبيلوهاي بد مست بعثي ميشود يا خيلي كه شانس بياوري گرفتار تير غيب خودي هاي از ما بهتران...
گفته بود:انگار مراد به جاي روحيه دادن به شما دارد نقش...
مراد داد زده بود:آهاي رفيق شجاع يك روز فقط يك روز از آن خانهي امنت بيرون بيا و يك چرخي تو شهر بزن تا ببيني كه اين جنگ عادلانه چطور تو نفله كردن و خرابي كارش را عادلانه و خوب انجام مي دهد.
وقتي احساس كرد سرعت ماشين كم شد چشم باز كرد و از پشت شيشه چشمش به زني افتاد كه تكيه به عصاي زير بغل نبش كوچهباغي ايستاده بود و به انتظار چشم مي گرداند و تند تند به سيگارش پك ميزد.گفت:آن خانم... راننده گفت:بايد كمكش كنم.
و انگار رازي را با او درميان بگذارد آهسته گفت از پسش بر نميآيد اما خودش فكر مي كند كه ... حرفش را تمام نكرد و از ماشين پياده شد.
گفت:كمكي از من ساخته است؟اما راننده تعارفش را نشنيده گرفت و رو به زن داد زد: تو تاريكي از خانه بيرون آمدي؟
زن گفت:مي ترسي گرگ بهام بزند؟ مسافر داري كه .
ديد راننده زير شانه ي زن را گرفت و كمك كرد تا روي صندلي جلو بنشيند.زن به سختي دستگيرهي در را كشيد و بست و بعد كه خوب جاگير شد عصايش را تو بغل گرفت و بيآنكه روبرگرداند گفت:بيچاره زني كه به قول و قرار مردها اعتماد كند .تمام شب را توي كوچه پسكوچه ها دنبال سيگار گشتم.آخرش هم يكي دوتا تو انباري پيدا كردم كه خشك شده بود. صدايش خسته و خشدار بود اما لحن حرف زدنش شاد و سرزنده بود و هيچ نشاني از درماندگي و رنج بيماري تن نداشت.
گفت:كلافه شدم از بس به آسمان نگاه كردم تا هوا روشن شد.
از دريچه اي كه زن به سرعت به رويش باز كرده بود كمي دستپاچه شده بود اما سعي كرد حرفي براي گفتن پيدا كند.گفت: گمانم استور داشت اين طرف ها.
زن گفت:جدآً؟ مطمئن هستيد گيت ايت بود ؟
با شال شرابي رنگي سرش را پوشانده بود اما موهاي رو شانه اش هنوز خيس و نمدار بود و بوي عطر صابون اتاقك ماشين را پر كرده بود.
گفت:راستش را بخواهيد به شك افتادم.اينجا خيلي به هم شبيه.
سيگارش را نصفه نيمه از پنجره بيرون انداخت.حالا راننده كاپوت جلو ماشين را بالا زده بود و داشت تو رادياتور آب ميريخت. از توي آئينه ي بغل فقط ميتوانست دهان كوچك و لبهاي قلوه اي زن را ببيند كه از دود سيگار به تيرگي مي زد اما هنوز لب ها وسوسه برانگيز بود.راننده كاپوت را بست و نيم چرخي دور ماشين زد و با پا به لاستيك ها ضربه مي زد تا ببيند پنچر نباشد. وقتي برگشت پشت فرمان نشست گفت:شانس بياوريم تو راه پنچر نكنيم. و بعد رو به زن كه حالا داشت تو آينه دستي به لبهايش رژ ميزد گفت: چيزي فراموش نكردي؟پرونده و عكسها؟
زن گفت:سيگارداري؟...هوس سيگار كردم.
گفت:داشتي مي كشيدي كه؟
:آه. از دست نق زدن هاي تو ...
:فقط گفتم كه بداني.
گفت : بفرمائيد.از پشت دست دراز كرد بسته ي سيگار و كبريت را به دست زن داد.:گمانم هنوز پر باشد. پيشكش شما من هنوز يك بسته دارم.
زن پاكت سيگار را خوب نگاه كرد و گفت:آه متشكرم. چه بوي خوبي دارد.شما مرد مهرباني هستيد.البته بعد ازسهيل.واز روي شانه به راننده نگاه كرد و قاه قاه خنديد.
گفت:البته سركار خانم.تو همين مدت كم متوجه شدم.
ماشين كه راه افتاد ديد راننده دارد نگاهش ميكند و سرتكان مي دهد. زن دود سيگارش را با ولع تو داد و گفت: نمي داني ديشب چه بدخواب شده بودم؟ ببينم تو ميداني اين دور و بر استور داريم يا نه ؟
: من كه نديدم؟
گفت:شايد خوب دقت نكردي..ميداني اگر يك استوراين نزديكي داشتيم چقدر راحت بوديم؟
:حالا هم خيلي راحتيم.ماشين كه داريم.
:اما من دوست دارم خودم بروم خريد.نميخواهم شب تا صبح چشمم به در باشد كه ...
:حالا سر چي دعوا راه انداختي؟
ديد بايد حرفي بزند تا قال قضيه را بكند.نميخواست نقش( آتش بيار معركه) را بازي كرده باشد.
گفت:گمانم اين حرف مال خيلي سال پيشه.قبل از جنگ شايد.
راننده گفت:حرف من همينه.
زن گفت:اما من دوست دارم خودم بروم ميوه برنج دسنمال كاغذي چه مي دانم سيگار و آت و آشغال بخرم.گناهه؟
راننده گفت:سيگار كه از سم برايت بدتره.كليهات ديگر جواب نميدهد.
زن گفت:آه از دست تو سهيل.عزيزم خواهش ميكنم دلسوزي برايم نكن.اينجوري كه تو حرف مي زني احساس مي كنم كارم تمامه.
: اماخودت پيش كشيدي.
:ميدانم.به همين خاطره كه لجم را درمي آوري.اين چيه اينجا گذاشتي؟
: چي؟ آهان لامپ سقفيه. سوخته.
زن لامپ سوخته را از روي داشبورد برداشت و دستش را از پنجره بيرون برد و گفت:عتيقه جمع مي كني؟ به چه دردي ميخورد؟
راننده كه نگاهش به جاده و زن در رفت و برگشت بود پرسيد: مي خواهي چكار مي كني حالا؟
زن گفت : بدجنسي. بعد دستش را تا جايي كه مي توانست كش داد و لامپ سوخته را از پنجره پرت كرد بيرون و گوش تيز كرد تا صداي انفجار حباب شيشه روي آسفالت بلند شد.
گفت:.دلم لك زده بود يك كم بخندم.
راننده گفت:اما اين آقا مادرش را از دست داده.
زن سرش را تا نيمرخ برگرداند رو به عقب و گفت:جدآً به اتان تسليت مي گويم. حتما با خودتان مي گوئيد عجب زن بدجنسي و...
پريد تو حرف زن و گفت: به قول خودتان از كمي شيطنت ...هيچ كس بدش نمي آيد.
:اما من گفتم بدجنسي. بدجنسي فرق دارد با شيطنت.نيست؟
راننده گفت:ديوانگي...ديوانگيه من اسمش را ديوانگي مي گذارم.
زن گفت:كي نيست عزيزم؟
راننده گفت:حرف تو چيزي را ثابت نميكند.
زن گفت:مي بينيد آقا چه آدم خوبيه ؟حتما خودتان متوجه شديد.آره آدم خوبيه اما حيف...حيف كه آنقدر پول ندارد كه...من را به تيغ جراحها بسپارد.شايد هم از قلب رئوفشه كه نميتواند ببيند كه يك زن را با تيغ آش و لاش كنند... آهناله اي كشدار كشيد و گفت:خب اگر فكر كند كه پول حرام كردنه حق هم دارد.آخر زمانه زمانهي احساس واين جور حرف ها...
راننده پريد تو حرفش و گفت: دست بردار اول صبحي...
ناگهان باد خاكسترسيگار زن را به عقب زد كه درست توي چشم راستش نشست.داد زد:اهه.احساس كزد تمام وجودش به آتش كشيده شده.
راننده گفت:ميخواهيد ماشين را بزنم بغل؟
زن گفت:مشكل چيه آقا؟
:هيچ حساسيت دارند آقا.
گفت:نه.چيزي نيست. چيز مهمي نيست.
زن سيگاري از پاكت درآورد و با آتش ته سيگارش روشن كرد و ته سيگار را از پنجره بيرون انداخت و گفت: خب من هم دارم...اما نه به هوا و گرد و خاك و اين جور چيزها.
:اما تو فقط نبايد سيگار بكشي صفيه.
:ميدانم كه برايم سمه اما نمي خواهم عيش خودم را دستي دستي كور كنم.دكترها هم حرف زيادي مي زنند.آخر كجاي اين كار خوبه كه بيخود به آدم اميدواري ميدهند؟ فقط خوشحالم كه بچه ندارم نگرانش باشم.راننده گفت:اين حرفها جاش اين جا نيست حالا كه.
زن گفت: ببخش عزيزم.فقط خواستم يك حرفي زده باشم.
:حرفم اين كه مثل موجي ها حرف نزن فقط.
زن از روي شانه به راننده نگاه كرد و گفت:جوابت را جاي ديگر ـشب ـ مي دهم.اما اين آقا چه ميداند آدم موجي چيه؟
زن از تو آئينه بغل به اش نگاه كرد تا از چشمهايش بخواند كه حرفش را تائيد ميكند يا نه.حالا كف دست مردانه ي پرمويش را روي چشم راستش گذاشته بود و اشك از زير دستش روي گونه ها مي لغزيد.زن با طنازي و مايه اي از شوخي و كنايه گفت:اه عذر مي خواهم كه حرف هايم باعث شد اشكتان دربيايد.
:احتياج به عذرخواهي نيست.فكر كنم به كمي اشك احتياج داشتم.
زن:حالا نمي فهم چرا بي سروصدا ؟
مرد:آخر صداش تو دلمه.
زن:آه كه دل آدم ها چه جائي براي پنهان كردن غم و غصهها است.
مرد:و همين طور شادي ها
زن:اما آدم ها شادي هايشان را پنهان نميكنند...البته اگر راست و درست شادياي باشد تو زندگي.من كه مزه اش را فراموش كردم جدا.مرد:خب فكز نمي كنيد چيزهاي مثل مزهي تلخ سيگار علتش باشد؟ زن:چيزهاي ديگر را نمي دانم اما راستش را بخواهيد حاضر نيستم از تلخي سيگار بگذرم كه شادي نداشته داشته باشم.تازه اين طرفها كسي از اين سيگارها آن هم اين سيگارهاي خوش بو و خوش طعم نميكشد.مگر مسافرهايي كه از خارج ميآيند؟
شجاع از اين برتري ظاهري چندان احساس خوبي نداشت. هيچ دوست نداشت از زندگي كنونيش تو شهر قطبي اسلو حرف بزند.البته.به كوچههاي سنگفرش يخ بستهي آنجا عادت كرده بود و تو خانهي كوچكش كه انتهاي كوچه ي مشجر و بنبست و در طبقهي سوم رو به كارگاه چوببري بود احساس راحتي ميكرد و زن موبور و بلندقامت و صورت كك مكي كم حرفش را دوست داشت.درست بود كه بچه نداشت و با زنش ـ كه پرستار بچه هاي سرطاني بود ـ هيچ وقت درست و حسابي قرار نگذاشته بودند كه راجع به بچه دارشدن حرف بزنند اما
سگ كوچك پاكوتاه مو فرفري قهوهاي رنگي از نژاد (پودل)داشت كه انگار پسربچه اي شيطان از سروكولش بالا ميرفت و تو رختخواب پائين پاي خودش و زنش مي خوابيد. اسمش را غولو گذاشته بود.اصطلاحي محلي كه به ياد پسرهاي شرور و تخس اينجا روي سگش گذاشته بود. فلوريا زنش كولو صدايش مي كرد. به هر حال خوب يا بد مالك زندگي خودش بود و حالا پانزده روز بعد از آمدنش كمكم داشت احساس دلتنگي ميكرد اما حالا انگار دردل با يك زن غريبه و شوهرش چيزي بود كه بهاش نياز داشت و آرامش مي كرد:گفت:بله.چند سال بود كه مادرم را نديده بودم.راستش از جنگ به اين طرف.راننده گفت:تو جنگ خيلي ها همديگر را گم كردند. زن كه حالا داشت ناخنهايش را مي خورد.گفت: من دوست ندارم به آن روزها فكر كنم. بعد از خوردن ناخنهايش دست برداشت و گفت: آه خدايا... مادرم گرفتار بود اما من نمي توانستم بروم ببينمش.خيلي سخت بود. جداً كه خودم را گناهكار مي دانم.
هيچ كس مثل مادر آدم نمي شود.
تا حرفي زده باشد گفت : بله.حالا افسوس ميخورد كه كاش زودتر آمده بود.هنوز باورش نمي شود كه روزها به چه سرعتي ميگذرد. اما اين گذشت سريع روزها هم باعث نمي شود كه تا چهلم مادرش صبر كند. از اين بابت هيچ عذاب وجداني نداشت.خودش را به موقع ـ درست دوسه روز آخري كه مادرش زنده بود ـ به بالينش رسانده بود.وقتي مادرش را روي تخت بيمارستان ديده بود كه انگار موشي آبكشيده دندههاي سينه اش بيرون زده بود و موهاي كم پشتش سيخ سيخي روي صورتش را پوشانده بود دلش به درد آمده بود.به ياد پيرزنهاي اسير يهودي فيلمهاي سياه و سفيد خبري جنگ دوم جهاني افتاده بود كه جنازههاي پوست و استخواناشان از روي غلتك سر ميخورد و توي كاميونهاي نظامي روي هم تلنبار ميشدند.شايد يكي از آن جنازهها،جنازهي مادربزرگ فلوريا بود كه توي اردوگاه هاي اسيرهاي جنگي مرده بود.فلوريا هيچ وقت طاقت ديدن صحنه هاي جنگي را نداشت و غدغن كرده بود كه شجاع از جنگ و اين جور حرفها صحبتي كند.خودش به اندازه ي كافي بار جنون دو نسل قرباني جنگ را به دوش مي كشيد و ديگر همان يك باري كه از شجاع قصه هايش را شنيده بود براي هفت پشتش كافي بود.
خوشبختانه كمي بعد مادرش به هوش آمده بود و پسرش را شناخته بود.برخلاف تشخيص اوليه پزشكان مادرش به بيماري آلزايمر مبتلا نبود اما سكتههاي ريز مغزي توش و توانش را گرفته بود و بايد به لبهايش كه به سختي باز و بسته ميشد نگاه ميكرد تا متوجه حرفهايش ميشد.پيرزن (اين اسمي بود كه پرستارها با آن از مادرش ياد ميكردند) با چشم هاي عسلي كمفروغش صاف تو چشم هايش نگاه كرده بود و لبهايش را به سختي باز كرده بود:آمدي بالاخره؟موهاي مادرش را از روي پيشاني به عقب شانه كرده بود و انگشت هاي چروكيده و استخوانيش را ميان دستهايش گرفته بود و با نك انگشت شستش روي پوست خشك و لغزانش كه جا به جا لكههاي قهوهاي نقش انداخته بود نوازش كرده بود. خواهر بزرگش كه پرستار همراه مادرش بود ميگفت:حرف كه نميزند فقط مي گويد خانهام.داداش مگر ما آبادان خانه داشتيم؟ شايد زبانم لال منظورش...اما نميداند تو آن شهر ما ديگر غريبهايم.وقتي كه رفتي خودت ميبيني.ديگر اوضاع مثل گذشته بد نيست اما زياد اين طرف و آن طرف نرو.
حالا تا به توصيهي خواهرش عمل كند سكوت كرد.شايد تا همين جا هم زيادي احساساتي شده بود و با ديگران از گذشته و زندگيش حرف زده بود اما باز جاي شكرش باقي بود كه به تور آدم هاي فضول نخورده بود كه به هر راهي مي خواهند از آدم حرف بكشند.
راننده پرسيد:حالاهمحتمابرگشتيد خانهاتان را بفروشيد.درسته؟
خيلي زود فهميد كه عين خوشخيالي است كه با جنوبي جماعت شروع به حرف زدن كني و مسيري دلخواه را بروي.با خودش فكر كرد خب چه ايرادي دارد؟او كه بعد از اين همه سال چيزي نداشت كه پنهان كردني باشد.
گفت:نه.پدر من خانهاي از خودش نداشت. تا يادم ميآيد خانه هاي كارگري كواتريهاي كفيشه بوديم.من فقط آمدم از محل تولدم گذرنامه بگيرم.مادرم حالش خيلي بد بود و من هم گذرنامه نداشتم.فقط يك برگه ورود گرفتم اما حالا بايد گذرنامه بگيرم تا اجازهي خروج به ام بدهند.اما راستش يك كمي دلشوره دارم.راننده گفت: اشكالي پيش نميآيد.خيالت راحت باشد.گفت:چه مي دانم...اجازه هست يك سيگار ديگر بكشم؟
زن همين كه اندك تقلائي كرد تا سيگار و كبريت را از روي داشبورد بردارد به نفس نفس افتاد و تو سكوت صداي خس خس سينه اش شنيده مي شد. بيان كه رويش را برگرداند سيگار و كبريت را بالا گرفت و گفت:بفرمائيد مال خودتانه. دستش لرزش داشت و انگشتهاي كشيده و ظريفش از دود سيگار زرد شده بود.سيگار را كه از دستش گرفت حرارت دستهاي زن را احساس كرد.فكر كرد زن حتما تب دارد و به ياد دستهاي بزرگ ورزيده ي زنش افتاد كه هميشه سرد بود و به آن جايش كه مي خورد مومورش ميشد.خب زنش چيزهاي زيادي داشت كه خوشايندش نبود.قضيه فقط سرماي هميشگي تنش نبود كه توي رختخواب و وقت عشق بازي آزاردهنده بود.قد و قواره ي يغورش هم نبود كه وقتي رويش خيمهمي زد زير بار سنگيني وزنش از نفس مي افتاد.آن طوري كه لباس مي پوشيد،يك جين رنگ و رورفته ي گل و گشاد و يك تك پوش كه زمستان ها يك كاپشن جين روي آن ميپوشيد،نه آرايشي كه رنگپريدگي صورتش را بپوشاند و نه حتا عطري كه از بويش عقل از سر مرد بپراند.خب كم كم به اين قبيل كمبودهاي زنش عادت كرده بود اما هضم و تحمل آن سكوت هاي طولاني و غم و اندوه ي كه توي چشم هاي آبي سرد و ماتش خانه كرده بود بيشتر آزارش مي داد.
راننده گفت:جخ سيگار جلوي چشمت نباشد كمتر وسوسه ميشوي.
زن گفت:لطفا خفه شو. حالا سكوت كرده بودند و فقط صداي موتور ماشين تو اتاقك پيچيده بود.گفت:الان ديگر ادارهها باز شدند.
از توي اداره گذرنامه كه بيرون آمد تاكسي را جلو ساختمان نديد.هنوز پول كرايه ماشين را نداده بود و مطمئن بود راننده از ترس جريمه ي پليس جائي همان دوروبر انتظارش را ميكشد.پاكت سيگارش خالي بود و به دنبال مغازه ي كه آن وقت صبح هنوز بسته بودند خيابان را در پيش گرفت و توي كوچه اي فرعي تاكسي را ديد كه زير سايبان ساختماني به سبك هلندي توقف كرده بود.خودش بود ،عكاسي ژرژ يوناني. هنوز تابلونوشته ي فلزي ـ عكاسي ژرژ يوناني و پسران ـ رنگ و رورفته و لهيده پس از
همه سال زنگزده و باران خورده از سردر آويزان بود. ژرژ موفرفري فلفلنمكي كه همه ي زنهاي جوان شهر دوست داشتند پيش او عكس بگيرند. حتما طبقهي بالاي عكاسي زندگي مي كردند كه آن پيرزن مونقره اي ربدوشامبرپوش (زنش بود يا مادرش؟ ) را به ياد آورد كه هميشه سگي پيرو پاكوتاه دور و بر پاهايش ميپلكيد و با تاريكي شب انگار شبح جلوي درگاه عكاسخانه پيدا و ناپيدا مي شد و ردي از دود سيگار پشت سرش باقي مي گذاشت.خدايا چقدر ازش ميترسيدم.كاش حالا زنده بود تا سراغ عكس مادرم را ازش مي گرفتم.اگر توي جنگ نگاتيوها سالم مانده باشد.اين فكر تا وقتي به نزديكي تاكسي رسيد هنوز رهايش نكرده بود.پشت فرمان از راننده خبري نبود و ماشين روي يكطرف نشست كرده بود.حتما راننده از فرصت استفاده كرده بود و همان دوروبر داشت پنجري لاستيكش را ميگرفت اما زنش توي ماشين نشسته بود و سرش به يك طرف يله شده بود و اب دهانش انگار نخي روي چانه اش آويزان بود.همان طور كه بهاش زل زده بود كمكم قلبش شروع كرد به تند تند طپيدن اما دلش نيامد او را از خواب بيداركند.
حسین برمایون